کیاناکیانا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

کیانا زندگی مامانی و بابایی

داستان لالایی خوندن مامان و شیرین کاری های کیانا خانوم

  دختر گلم کم کم داره جمله یاد می گیره. مثلا: مامان آب بریز. پاشو به بیار. مامان بریم دد. بعضی از کلمات رو هم اشتباه می گه که خیلی بانمک می گه. مثلا به قند می گه نقد. این قدر این روزها زبون می ریزه که هر کجا می ره هم دوست دارند باهاش بازی کنند. اصلا باورم نمی شه این قدر زود شیرین کاریهاش رو شروع کرده باشه. دوست داره براش لالایی بخونم . همین که دراز می که می گه مامان لالا ، وقتی هم براش لالایی می خونم می گم: لالا لالا لالا لالا             کیانا می میش رو از دهانش در می یاره می گه لالا و باز شروع می کنه به می می خوردن لالا لالا عزیز من &n...
26 آذر 1391

عمه فاطمه

  روز شنبه بیست و پنجم آذرماه صبح زود مامانی اومد خونمون و گفت که عمه فاطمه به رحمت خدا رفته و من باید بروم مراسم تشییع . اول تصمیم گرفتم که مرخصی بگیرم و بمونم خونه اما دلم شور افتاد و کیانا رو حاضر کردم و به اتفاق اومدیم اداره. فسقلی مامان پالتو و چکمه پوشیده بود و کیف صورتی رو هم برداشته بود این قدر بامزه شده بود که هر کدام از همکارها می دیدند کلی خوششون می اومد . اما این کیانا خانوم بیشتر دوست داشت با آقایون بازی کنه و زیاد با خانمها میونش جور نبود. آخرای وقت هم خیلی خسته شده بود و دوست داشت هر چه زودتر بریم خونه تا استراحت کنه و وقتی رفتیم خونه حدود سه ساعت خوابید. اما خیلی دلم گرفته بود اصلا باورم نمی شه عمه عزیزمو...
26 آذر 1391

وقتی کیانا دد می ره

  فندق قشنگ مامان وقتی می ره بیرون حسابی اطرافش رو نگاه می کنه. با بابایی رفته بودیم خرید همین که از جلوی سوپری رد شدیم دیدم می گه به ، بعد از چند لحظه از جلوی نونوایی رد شدیم می گه نون، دوباره از جلوی پارک رد شدیم می گه تاب و در آخر هم از جلوی مغازه میوه فروشی که رد شدیم می گه جوجه ( یعنی گوجه) . من و بابایی داشتیم از خنده می مردیم که این قدر با دقت اطرافش رو نگاه می کنه.پ یک روز رفتیم داروخونه سرلاک بخریم نداشت . دفعه دیگه که رفتم بگیرم همین که رسیدیم جلوی داروخونه می گه مامان سلاک (یعنی سرلاک) بعد دوباره خودش می گه نداره . دوست دارم این جور مواقع بخورمش عسلم رو . تو همه زندگی ما هستی عزیزم. ...
20 آذر 1391

بدون عنوان

  به شدت سرماخورده بودم و سه روزی رو توی خونه استراحت می کردم و کیانا خانوم اصلا دوست نداشت که مامانی بخوابه و همین که می دید خوابیدم می گفت مامان پاشو مامان پاشو. خلاصه ما هم مجبور بودیم که بلند شیم تا این خانوم گلم اذیت نشه و فقط توی این سه روز تا تونست می می خورد. یک بار بهش گفتم کیانا می می مامان اوف شده این قدر می خوردی، دیدم می می رو ول کرد و با دست ناز کرد و می گفت نازی نازی و بعدش چند تا بوسش کرد و سرش گذاشت روش تا مثلا می می خوب بشه . این قدر بامزه بود که نگو دیگه دلم نمی یومد که بگم نخور گفتم خوب حالا بخور و اون هم با لذت تمام دوباره خوردن رو شروع می کرد. خیلی بلایی عزیزم. ...
11 آذر 1391

عسک

  جگر گوشم عاشق عکس و عکس گرفتن شده و هر جا که گوشی یا دوربین رو می بینه می گه عسک عسک یعنی اینکه از من عکس بگیر. همین که ازش هم عکس می گیریم می دوه می یاد ببینه عکسش چه جوری شده . گوشی عمه زهراش رو هم برمی داره می گه می خوام عکس بگیرم. وقتی که عکسهای خودش رو می بینه خیلی خوشحال می شه و بهش می گی این کیه می گه منم و لباساش رو هم نشون می ده و می خنده. وروجک خیلی بامزه ای. ...
6 آذر 1391

بدون عنوان

  کیانا خانوم گلم خیلی شیرین زبون شده . هر چی که می گیم تکرار می کنه . امسال عاشورا و تاسوعا رفتیم خمین به همراه عمو داود و احسان و عمه زهرا. از موقعی که حرکت کردیم و تا رسیدیم خونه بی بی و این دو سه روز همش دنبال احسان بود و یک لحظه دوست نداشت از احسان جدا بشه و همین که احسان می خواست بره بیرون سریع دنبالش می رفت و احسان هم باید کیانا رو با خودش می برد . سفر خوبی بود. خدا را شکر که کودک گلم امسال در این ایام عزیز همراهم است و این قدر داره برامون بلبل زبونی می کنه. گل مامان به عمو داود می گه داود و عمو داود از خنده ریسه می ره. به عمو غلام می گه داش غلام و تقریبا تمامی اعضای خانواده رو می شناسه و می دونه اسمشون چیه. بقیه هم از...
6 آذر 1391
1